با کمی تأمل داستان بسیار زیبایی از یک ازدواج سالم را در قرآن کریم مشاهده خواهیم کرد که مطالعه آن می تواند برای زندگی همه جوانان و حتی بزرگترها راهگشا و الگو باشد.
سال ها از دوران زندگی او می گذشت و هر روز با شروع یك ماجرای بزرگ ، زندگی او با تحولی شگرف روبرو می شد، اما او با نیرو و قدرتی كه داشت ، هرگز در مبارزه با مشكلات ،میدان را خالی نمی كرد و با تلاش و استقامت به مبارزه با آنها می پرداخت.
هنوز متولد نشده بود كه در معرض خطری بزرگ قرار گرفت ، خطری كه به قیمت از دست دادن جان او و مادرش تمام می شد اما به خاطر دلائلی برای او اتفاقی نیفتاد .هنوز چند روزی از تولد او نگذشته بود كه مجبور شد برای مدتی از مادر خود جدا شود :
(… فَإِذَا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ وَلَا تَخَافِی وَلَا تَحْزَنِی إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْكِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ : «… و چون بر او بیمناك شدى او را در نیل بینداز، و مترس و اندوه مدار كه ما او را به تو بازمىگردانیم و از [زمره] پیمبرانش قرار مىدهیم.»(القصص :۷)
و چه چیزی سخت تر از اینكه در روزهای نخستین ولادت كه مادر و فرزند به یكدیگر نیاز دارند آنها در كنار هم نباشند.او مجبور بود تا بهترین سال های زندگی خود را در كنار افرادی سپری كند كه غرق در منجلاب فساد و ظلم و خیانت بودند و به همین جهت با وجود امكانات فراوان زندگی برای جوان طاقت فرسا بود، تا اینكه روزها سپری و سال های سال گذشت.
او اكنون تبدیل به جوانی زیبا و رعنا شده بود تا اینكه روزی در حال قدم زدن بود كه متوجه دعوای دو نفر شد كه یكی از آنها از افراد حكومت بود ،با توسل به قدرتی كه در بازو داشت ،قصد داشت تا از این مشاجره جلوگیری كند، اما باز به دلائلی مشت محكمی به آن فرد زد و با مشت جوان ،آن فرد دار فانی را وداع كرد.او در آینده ماموریت های بزرگی بر عهده داشت و به همین جهت برای اینكه جانش در امان باشد، فرار را بر قرار ترجیح داد و به شهر دیگری مهاجرت كرد:
(فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا یَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ : موسى ترسان و نگران از آنجا بیرون رفت [در حالى كه مى] گفت: «پروردگارا، مرا از گروه ستمكاران نجات بخش.»)( القصص :۲۱)
هنوز چند روزی از تولد او نگذشته بود كه مجبور شد برای مدتی از مادر خود جدا شود:
(فَإِذا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقیهِ فِی الْیَمِّ وَ لا تَخافی وَ لا تَحْزَنی إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلینَ: او را شیر ده، و چون بر او بیمناك شدى او را در نیل بینداز، و مترس و اندوه مدار كه ما او را به تو بازمىگردانیم و از [زمره] پیمبرانش قرار مىدهیم
قسمت اول : یك اتفاق ساده
در عنفوان جوانی بود و مانند هر جوان دیگری قصد داشت تا برای خود خانواده ای تشكیل دهد ،تا اینكه در آن شهر متوجه دو دختری شد كه برای انجام دادن كاری منتظر بودند.جوان به آن دو نفر كمك كرد تا بتوانند كار خود را به سرانجام برسانند و بعد از آن به زیر سایه ای رفت تا كمی استراحت كند و در آنجا دست به دعا برداشته و با خدای خود مناجات كرد:
(فَسَقَى لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ فَقَالَ رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ : پس براى آن دو، [گوسفندان را] آب داد، آن گاه به سوى سایه برگشت و گفت: «پروردگارا، من به هر خیرى كه سویم بفرستى سخت نیازمندم.»)( القصص : ۲۴)
از این جا بود كه مقدمات ازدواج این جوان كم كم در حال مهیا شدن بود، هنوز در زیر سایه درخت نشسته بود كه متوجه دختری شد ،كمی خود را مرتب كرد و با پیشنهاد دختر مبنی بر درخواست پدر آنها، برای ملاقات با جوان روبرو شد و بدون معطلی این پیشنهاد را پذیرفت .
قسمت دوم: آشنایی با پدر عروس
شاید هیچ گاه فكرش هم نمی كرد كه یك اتفاق ساده بتواند آینده او را متحول كند و به همین جهت برای اولین بار با مردی روبرو شد كه قرار بود در آینده پدرزنش شود.جوان از این ماجرا ظاهراً بی اطلاع بود و با درخواست پیرمرد ،گوشه هایی از زندگی سخت و طاقت فرسای خود را برای وی به تصویر كشید و از ماجرای قتلی صحبت كرد كه به خاطر آن مجبور به فرار شده بود.پیرمرد با آرامشی وصف نشدنی حرف های جوان را شنید و بعد از مدتی به او خبر داد كه در این شهر دست مأمورین حكومت به تو نخواهد رسید و تو در امن و امان هستی و با این خبر ،خوشحالی و آرامش بعد از مدت ها در چهره جوان پدیدار شد.
قسمت سوم: مراسم خواستگاری
تا اینكه مدتی گذشت و جوان هنوز در فكر برنامه های آینده خود بود تا اینكه پیشنهادی باور نكردنی از طرف پدر دختر ها به جوان داده شد .آن شب برای جوان شبی به یاد ماندنی بود كه هرگز آن را فراموش نكرد چرا كه كم كم مقدمات ازدواج او در حال فراهم شدن بود .پدر دختران كه تا چند ساعت دیگر قرار بود پدرزن جوان شود به او یك پیشنهاد باور نكردنی داد، پیشنهادی كه لبخند شادی را در چهره او پدیدار كرد .
پیرمرد به او پیشنهاد داد كه قصد دارد یكی از دو دختر خود را به ازدواج جوان در بیاورد و جوان با شنیدن این خبر در پوست خود نمی گنجید.پدر عروس مهریه را ۸ سال كار قرار داد و در ادامه گفت كه اگر ده سال هم بشود بهتر خواهد بود:
(قالَ إِنِّی أُریدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَیَّ هاتَیْنِ عَلى أَنْ تَأْجُرَنی ثَمانِیَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِك: گفت: «من مىخواهم یكى از این دو دختر خود را [كه مشاهده مىكنى] به نكاح تو در آورم، به این [شرط] كه هشت سال براى من كار كنى، و اگر ده سال را تمام گردانى اختیار با تو است
قسمت چهارم: مراسم بله برون
از آنجا كه در مراسم ازدواج ،خانواده عروس و داماد هر كدام برای خود شرائطی دارند ،مانند همه عروسی ها .شب بله بوران با حضور پدر عروس و جوان و دو دختر برگزار شد و در آن شب از مهریه و شرائط عروس و داماد برای ازدواج و بعضی از مسائل مرسوم سخن گفته شد .
پدر عروس مهریه را ۸ سال كار قرار داد و در ادامه گفت كه اگر ده سال هم بشود بهتر خواهد بود:
(قَالَ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُنكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَیَّ هَاتَیْنِ عَلَى أَن تَأْجُرَنِی ثَمَانِیَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا فَمِنْ عِندِكَ وَمَا أُرِیدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیْكَ سَتَجِدُنِی إِن شَاء اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِینَ : [شعیب] گفت: «من مىخواهم یكى از این دو دختر خود را [كه مشاهده مىكنى] به نكاح تو در آورم، به این [شرط] كه هشت سال براى من كار كنى، و اگر ده سال را تمام گردانى اختیار با تو است، و نمىخواهم بر تو سخت گیرم، و مرا ان شاء اللَّه از درستكاران خواهى یافت.» (القصص :۲۷)
به نظر مدت زیادی بود ،اما جوان انگار یك دل نه صد دل عاشق شده بود و برای رسیدن به معشوق خودش ۱۰ سال كه سهل است، بلكه حاضر بود صد سال كار كند .
جوان بعد از اندكی تأمل، شرط پدر عروس را پذیرفت و او نیز یكی از شرائط خود را بیان كرد و آن اینكه بعد از گذشت این مدت اگر خواسته باشم از نزد شما بروم مانعی در كار نباشد و اختیار ماندن و رفتن با خودم باشد و پدر عروس نیز با او موافقت كرد .
قسمت پنجم: مراسم عروسی
جوان بعد از سال ها به یكی از بهترین آرزوهای خود یعنی تشكیل خانواده رسیده بود و از اینكه با خانواده ای آسمانی و اصیل وصلت كرده است، بسیار خوشحال بود.هر چند كه گزارش كاملی از شب عروسی در دست نیست، اما آن شب هم به خوبی و خوشی تمام شد و عروس و داماد با عشق و محبت، زندگی مشترك خود را آغاز كردند و بعد از مدتی خداوند به آنها فرزندانی عنایت كرد و با حضور فرزندان زندگی آنها رنگ و بوی دیگری گرفت .
اما در چهره جوان هنوز یك نگرانی خاصی دیده می شد كه از انجام یك ماموریت بزرگ حكایت داشت و به همین جهت بعد از گذشت سال هایی كه قرار شد برای پدر زن خود كار كند، بزرگترین ماموریت خود را آغاز كرد و از آن پس ماجراهای فراوانی برای او و خانواده اش رخ داد.
منبع:tebyan.net
دیدگاهتان را بنویسید