بسم الله الرحمن الرحیم
سیدعباس واسعی کاشانیجمعه - 23 فوریه 2018

?داستان اصحاب كهف‏
(قسمت اول)

?ماجراى اصحاب كهف در قرآن همان گونه كه در قرآن معمول است، به طور فشرده (از آيه ۹تا ۲۷ سوره كهف) آمده است، و در روايات اسلامى، و گفتار مفسران و مورخان، مختلف نقل شده، بعضى به طور مشروح و بعضى به طور خلاصه، و يا بعضى بخشى از داستان را ذكر كرده‏ اند و بخش ديگر را ذكر نكرده ‏اند، ما در اين جا بهتر ديديم كه چكيده مطلب را از مجموع روايات – با توجه به عدم مخالفت آن با قرآن – بياوريم.

?از سال ۲۴۹ تا ۲۵۱ ميلادى، طاغوتى به نام دقيانوس (دقيوس)، به عنوان امپراطور روم در كشور پهناور روم سلطنت مى ‏كرد، و شهر اُفْسوس (در نزديكى اِزمير واقع در تركيه فعلى يا در نزديك عمان پايتخت اردن) پايتخت او بود، او مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را (همچون فرعون) خداى مردم مى ‏دانست، و آن‏ها را به بت ‏پرستى و پرستش خود دعوت مى ‏نمود و هر كس نمى‏ پذيرفت او را اعدام مى ‏كرد. خفقان و زور و وحشت عجيبى در شهر اُفسوس و اطراف آن حكمفرما بود.

?او شش وزير داشت كه سه نفر آن‏ها در جانب راست او و سه نفرشان در اطراف چپ او مى نشستند، آن‏ها كه در جانب راست او بودند، نامشان تمليخا، مكسلمينا و ميشيلينا بود، و آن‏ها كه در جانب چپ او بودند، نامشان مرنوس، ديرنوس و شاذريوس بود، كه دقيانوس در امور كشور با آن‏ها مشورت مى‏ كرد.

?دقيانوس در سال، يك روز را عيد قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصلى مى ‏گرفتند.

?در يكى از سال‏ها، در همان روز عيد در كاخ سلطنتى، دقيانوس، جشن و ديدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ قرار داشتند، يكى از فرماندهان به دقيانوس چنين گزارش داد: لشگر ايران وارد مرزها شده است.

?دقيانوس از اين گزارش به قدرى وحشت كرد كه بر خود لرزيد و تاج از سرش فرو افتاد. يكى از وزيران كه تمليخا نام داشت با ديدن اين منظره، در دل گفت: اين مرد (دقيانوس) گمان مى‏ كند كه خدا است، اگر او خدا است پس چرا از يك خبر، اين گونه دگرگون و ماتم ‏زده مى ‏شود؟!

?اين وزيران شش گانه هر روز در خانه يكى از خودشان، محرمانه جمع مى‏ شدند، آن روز نوبت تمليخا بود، او غذاى خوبى براى دوستان فراهم كرد، ولى با اين حال پريشان به نظر مى ‏رسيد، همه دوستان (وزيران) آمدند، و در كنار سفره نشستند، ولى ديدند تمليخا ناراحت به نظر مى ‏رسد و تمايل به غذا ندارد، علت را از او پرسيدند.

?تمليخا چنين گفت: مطلبى در دلم افتاده كه مرا از غذا و آب و خواب انداخته است.

?آن‏ها گفتند: آن مطلب چيست؟

?تمليخا گفت: اين آسمان بلند كه بی‏ ستون بر پا است، آن خورشيد و ماه و ستارگان و اين زمين و شگفتى ‏هاى آن، همه و همه بيانگر آن است كه آفريننده‏ اى توانا دارند، من در اين فكر فرو رفته ‏ام كه چه كسى مرا از حالت جنين به صورت انسان در آورده است؟ چه كسى مرا به شير مادر و پستان مادر در كودكى علاقمند كرد؟ چه كسى مرا پروراند؟ چه كسى چه كسى؟… از همه اين‏ها چنين نتيجه گرفته‏ ام كه اين‏ها سازنده و آفريدگار دارند.

?گفتار تمليخا كه از دل برمى‏ خاست در اعماق روح و جان آن‏ها نشست و آن چنان آن‏ها را كه آمادگى قلبى داشتند، تحت تأثير قرارداد كه برخاستند و پا و دست تمليخا را بوسيدند و گفتند: خداوند به وسيله تو ما را هدايت كرد، حق با توست، اكنون بگو چه كنيم؟


 

?داستان اصحاب كهف‏
(قسمت دوم)

?تمليخا برخاست و مقدارى از خرماى باغ خود را به سه هزار درهم فروخت، و تصميم گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر به سوى بيابان و كوه بزنند، بلكه از زير يوغ بت ‏پرستى و طاغوت ‏پرستى نجات يابند. آن‏ها بر اسب‏ها سوار شدند و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند، و هنگامى كه بيش از يك فرسخ راه پيمودند، تمليخا به آن‏ها گفت: ما اكنون دل از دنيا بريده ‏ايم و دل به خدا داده‏ ايم و راه به آخرت سپرده‏ ايم، بنابراين چنين راه را با اين اسب‏هاى گران قيمت نمى‏ توان پيمود. شايسته است اسب ‏ها را رها كرده و پياده اين راه را طى كنيم تا خداوند گشايشى در كار ما ايجاد كند.

?آن‏ها پياده شدند و به راه ادامه دادند و هفت فرسخ راه رفتند، به طورى كه پاهايشان مجروح و خون‏ آلود شد، تا به چوپانى رسيدند و از او تقاضاى شير و آب كردند، چوپان از آن‏ها پذيرايى كرد، و گفت: از چهره شما چنين مى ‏يابم كه از بزرگان هستيد، گويا از ظلم دقيانوس فرار كرده ‏ايد.

?آن‏ها حقيقت را براى چوپان بازگو كردند، چوپان گفت: اتفاقا در دل من نيز كه همواره در بيابان هستم و كوه و دشت و آسمان و زمين را مى ‏نگرم همين فكر پيدا شده كه اين‏ها آفريدگار توانا دارد. آن گاه دست آن‏ها را بوسيد و گفت: آن چه در دل شما افتاده در دل من نيز افتاده است، اجازه دهيد گوسفندان مردم را به صاحبانش برسانم، و به شما بپيوندم.

?آنها مدتى توقف كردند، چوپان گوسفندان مردم را به صاحبانش سپرد، و سپس خود را به آن‏ها رسانيد در حالى كه سگش نيز همراهش بود.

?آن‏ها ديدند اگر سگ را همراه خود ببرند، ممكن است صداى او، راز آن‏ها را فاش كند، هر چه كردند كه سگ را برگردانند، سگ باز نگشت. سرانجام به قدرت خدا به زبان آمد و گفت: مرا رها كنيد تا در اين راه پاسدار شما از گزند دشمنان شوم.

?آن‏ها سگ را آزاد گذاشتند، و به حركت خود ادامه دادند تا شب فرا رسيد، كنار كوهى رسيدند. از كوه بالا رفتند، و به درون غارى پناهنده شدند.

?اصحاب كهف وقتى كه وارد غار شدند، چنين دعا كردند: رَبَّنا آتِنا مِن لَدُنكَ رَحمَةً وَ هَيِّى‏ء لَنا مِن اَمرِنا رَشَداً؛ پروردگارا! ما را از سوى خودت رحمتى عطا كن، و وسيله رشد و نجاتى فراهم ساز. (سوره كهف/آیه ۱۰)

?در كنار غار چشمه ‏ها و درختان و ميوه ديدند، از آن‏ها خوردند و نوشيدند، براى رفع خستگى به استراحت پرداختند، و سگ بر در غار دست‏هاى خود را گشود و به مراقبت پرداخت.

?در اين هنگام خداوند به فرشته مرگ دستور داد ارواح آن‏ها را قبض كند به اين ترتيب خواب عميقى شبيه مرگ بر آن‏ها مسلط شد.(بحار، ج ۱۴، ص ۴۱۴ و ۴۱۵؛ نورالثقلين، ج ۳، ص ۲۴۸ و مجمع البيان، ج ۶، ص ۴۶۰)

?و از اين رو كه در عربى به غار، كهف مى ‏گويند، آن‏ها به اصحاب كهف معروف شدند. به روايت ثعلبى، نام آن كوهى كه غار در آن قرار داشت آنجلُس بود.(بحار، ج ۱۴، ص ۴۳۱)


 

قسمت سوم

?عكس العمل دقيانوس‏

?دقيانوس پس از مراجعت از جشن عيد، و با خبر شدن از ماجراى فرارِ شش نفر از وزيران، بسيار عصبانى شد، لشگرى را كه از هشتاد هزار جنگجو تشكيل مى‏ شد مجهّز كرده، و به جستجوى فراريان فرستاد، در اين جستجو، اثر پاى آن‏ها را يافتند و آن را دنبال كردند تا بالاى كوه رفتند و به كنار غار رسيدند، به درون غار نگاه كردند، وزيران را پيدا كردند و ديدند همه آن‏ها در درون غار خوابيده ‏اند.

?دقيانوس گفت: اگر تصميم بر مجازات آن‏ها داشتم، بيش از اين كه آن‏ها خودشان خود را مجازات كرده ‏اند نبود، ولى به بنّاها بگوييد بيايند و درِ غار را با سنگ و آهك بگيرند. (تا همين غار قبر آن‏ها شود) به اين دستور عمل شد، آن گاه دقيانوس از روى مسخره گفت: اكنون به آن‏ها بگوييد به خداى خود بگويند ما را از اين جا نجات بده.(بحار، ج ۱۴، ص ۴۱۶ و ۴۱۷)


 

قسمت چهارم

 

?زنده شدن و بيدارى پس از ۳۰۹ سال‏

?سيصد و نه سال قمرى (۳۰۰ سال شمسى) از اين حادثه عجيب گذشت، در اين مدت دقيانوس و حكومتش نابود شد و همه چيز دگرگون گرديد.

?اصحاب كهف پس از اين خواب طولانى (شبيه مرگ) به اراده خدا بيدار شدند، و از يكديگر درباره مقدار خواب خود سؤال كردند، نگاهى به خورشيد نمودند ديدند بالا آمده، گفتند: يك روز يا بخشى از يك روز را خوابيده ‏اند.

?سپس بر اثر احساس گرسنگى، يك نفر از خودشان را (كه همان تمليخا بود) مأمور كردند و به او سكه نقره ‏اى دادند كه به صورت ناشناس، با كمال احتياط وارد شهر گردد و غذايى تهيه كند. تمليخا لباس چوپان را گرفت و پوشيد تا كسى او را نشناسد.

?او با كمال احتياط وارد شهر شد، اما منظره شهر را دگرگون ديد و همه چيز را بر خلاف آن چه به خاطر داشت مشاهده كرده، جمعيت و شيوه لباس‏ها و حرف زدن‏ها همه تغيير كرده بود، در بالاى دروازه شهر، پرچمى را ديد كه در آن نوشته شده بود لا اله الا الله، عِيسى رَسُولُ الله تمليخا حيران شده بود و با خود مى ‏گفت گويا خواب مى ‏بينم تا اين كه به بازار آمد، در آن جا به نانوايى رسيد. از نانوا پرسيد: نام اين شهر چيست؟

?نانوا گفت: اُفسوس.

?تمليخا پرسيد: نام شاه شما چيست؟

?نانوا گفت: عبدالرحمن.

?آن گاه تمليخا گفت: اين سكه را بگير و به من نان بده.

?نانوا سكه را گرفت، دريافت كه سكه سنگين است از بزرگى و سنگينى آن، تعجب كرد، پس از اندكى درنگ گفت: تو گنجى پيدا كرده ‏اى؟

?تمليخا گفت: اين گنج نيست، پول است كه سه روز قبل خرما فروخته ‏ام و آن را در عوض خرما گرفته ‏ام و سپس از شهر بيرون رفتم و شهرى كه كه مردمش دقيانوس را مى‏ پرستيدند.

?نانوا دست تمليخا را گرفت و او را نزد شاه آورد، شاه از نانوا پرسيد: ماجراى اين شخص چيست؟

?نانوا گفت: اين شخص گنجى يافته است.

?پادشاه به تمليخا گفت: نترس، پيامبر ما عيسى عليه ‏السلام فرموده كسى كه گنجى يافت تنها خمس آن را از او بگيريد، خمسش را بده و برو.

?تمليخا: خوب به اين پول بنگر، من گنجى نيافته‏ ام، من اهل همين شهر هستم.

?شاه: آيا تو اهل اين شهر هستى؟

?تمليخا: آرى.

?شاه: نامت چيست؟

?تمليخا: نام من تمليخا است.

?شاه: اين نام‏ها، مربوط به اين عصر نيست، آيا تو در اين شهر خانه دارى؟

?تمليخا: آرى، سوار بر مركب شو بروم تا خانه ‏ام را به تو نشان دهم.

?شاه و جمعى از مردم سوار شدند و همراه تمليخا به خانه او آمدند ، تمليخا اشاره به خانه خود كرد و گفت: اين خانه من است و كوبه در را زد، پيرمردى فرتوت از آن خانه بيرون آمد و گفت: با من چه كار داريد؟

?شاه گفت: اين مرد تمليخا ادعا دارد كه اين خانه مال اوست؟

?آن پيرمرد به او گفت: تو كيستى؟

?او گفت: من تمليخا هستم.

?آن پيرمرد بر روى پاهاى تمليخا افتاد و بوسيد و گفت: به خداى كعبه، اين شخص، جدّ من است، اى شاه! اينها شش نفر بودند از ظلم دقيانوس فرار كردند.

?در اين هنگام شاه از اسبش پياده شد و تمليخا را بر دوش خود گرفت، مردم دست و پاى تمليخا را مى‏ بوسيدند. شاه به تمليخا گفت: همسفرانت كجايند.

?تمليخا گفت: آن‏ها در ميان غار هستند…

?شاه و همراهان با تمليخا به طرف غار حركت كردند، در نزديك غار تمليخا گفت: من جلوتر نزد دوستان مى ‏روم و اخبار را به آن‏ها گزارش مى ‏دهم، شما بعد بياييد، زيرا اگر بى خبر با اين همه سر وصدا حركت كنيم و آن‏ها اين صداها را بشنوند، تصور مى‏ كنند مأموران دقيانوس براى دستگيرى آن‏ها آمده ‏اند و ترسناك مى‏ شوند.

?شاه و مردم همان جا توقف كردند، تمليخا زودتر به غار رفت، دوستان با شوق و ذوق برخاستند و تمليخا را در آغوش گرفتند و گفتند: حمد و سپاس خدا را كه تو را از گزند دقيانوس حفظ كرد و به سلامتى آمدى.

?تمليخا گفت: سخن از دقيانوس بگوييد، شما چه مدتى در غار خوابيده ‏ايد؟

?گفتند: يك روز يا بخشى از يك روز.

?تمليخا گفت: بلكه ۳۰۹ سال خوابيده ‏ايد،دقيانوس مدتها است كه مرده است، پادشاه ديندارى كه پيرو دين حضرت مسيح عليه‏ السلام است با مردم براى ديدار شما تا نزديك غار آمده ‏اند.

?دوستان گفتند: آيا مى ‏خواهى ما را باعث فتنه و كشمكش جهانيان قرار دهى؟

?تمليخا گفت: نظر شما چيست؟

?آن‏ها گفتند: نظر ما اين است كه دعا كنيم خداوند ارواح ما را قبض كند، همه دست به دعا بلند كردند و همين دعا را نمودند، خداوند بار ديگر آن‏ها را در خواب عميقى فرو برد.

?و درِ غار پوشيده شد، شاه و همراهان نزديك غار آمدند، هرچه جستجو كردند كسى را نيافتند و درِ غار را پيدا نكردند، و به احترام آن‏ها، در كنار غار مسجدى ساختند.(بحار، ج ۱۴، ص ۴۱۸ و ۴۱۹)


 

قسمت پنجم

?درسهاى مهم از ماجراى اصحاب كهف‏

?در ماجراى اصحاب كهف درسهاى مهم و عميقى براى ما هست از جمله:

۱⃣ بايد تحت تأثير جامعه قرار نگرفت، و نگفت: خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو بلكه بايد استقلال فكرى داشت.

۲⃣ براى حفظ جان، بايد گاهى در پشت سپر تقيه و به طور تاكتيكى كار كرد، تا نيروها به هدر نرود.

۳⃣ بايد از تقليد كوركورانه پرهيز كرد.

۴⃣ بايد در بعضى از موارد، از محيط هاى فاسد هجرت كرد، تا رشد نمود.

۵⃣ بايد در سختى ‏ها به خدا توكل نمود.

۶⃣ حتما امدادهاى غيبى به كمك رهروان مخلص حق، خواهد رسيد.

۷⃣ بايد با تفكر و بحث‏هاى منطقى، خود را از خرافات و امور واهى رهانيد.

?از آزادگى اصحاب كهف همين بس كه مقام وزارت داشتند، ولى به خاطر آخرت و امور معنوى دل از دنيا كندند و به حق پيوستند، مانند يوسف عليه‏ السلام كه از زليخا و كاخ او بريد و گفت: زندان بهتر از آن چيزى است كه زنان مصر مرا به آن دعوت مى ‏كنند.(رَبِّ السجنُ اَحبُّ اِلىَّ مِمّا يَدعُونَنِى اِلَيهِ (سوره يوسف/آیه۳۳)

?قرآن در آيه ۱۰ سوره كهف از اصحاب كهف به عنوان فتيه (جوانمردان) ياد كرده است.بنابراين جوانمرد كسى است كه ويژگى ‏هاى بالا را داشته باشد.


 

قسمت ششم

 

?سلام اصحاب كهف بر على عليه ‏السلام

?گروهى از دانش دوستان بصره با شورى خاص به گرد انس بن مالك آمده و از محضر وى كه مدتها از محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم معارف اسلامى را آموخته بودند؛ استفاده مى ‏كردند.

?او نيز با اشتياق تمام احاديث را كه از پيامبر اسلام به ياد داشت براى شاگردان بازگو مى ‏كرد.

?ولى روزى بر خلاف روزهاى ديگر، يكى از شاگردان برجسته او پرسشى عجيب كرد با اين كه انس مايل نبود پاسخ اين پرسش داده شود، ولى در شرايطى قرار گرفت كه ناگزير از پاسخ آن بود.

?پرسش اين بود كه آن شاگرد با قيافه جدى در حضور شاگردان به انس رو كرد و گفت: اين لكه ‏هاى سفيدى كه در صورت شما است از چيست؟ گويا اين‏ها نشانه بيمارى برص است با اين كه به گفته پدرم، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند مؤمنان را به بيمارى برص و جذام مبتلا نمى‏ كند چه شده با اين كه شما از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستى، مبتلا به اين بيمارى مى ‏باشى؟

?وقتى كه انس اين سؤال را شنيد، با كمال شرمندگى سر به زير افكند و در خود فرو رفت، اشك در چشمانش حلقه زد و گفت: اين بيمارى در اثر دعاى بنده صالح خدا اميرمؤمنان على عليه ‏السلام است!

?شاگردان تا اين سخن را از اَنس شنيدند، نسبت به او بى‏ علاقه شدند، و آن ارادت سابق به عداوت و دشمنى تبديل شده، اطرافش را گرفتند و گفتند: بايد حتما ماجراى اين دعا را بگويى وگرنه از تو دست بر نمى ‏داريم و به شدت باعث ناراحتى تو مى ‏گرديم.

?انس همواره طفره مى ‏رفت، بلكه اصل واقعه فاش نشود ولى در برابر ازدحام جمعيت و اصرار آنان راهى جز بيان آن را نداشت، از اين رو شروع به سخن كرد و چنين گفت:

?روزى در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودم، قطعه فرشى را گروهى از مؤمنين از راه دور نزد آن جناب به عنوان هديه آورده بودند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود: تا ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، زبير، سعد، سعيد، و عبدالرحمن را به حضورش بياورم، اطاعت كردم وقتى كه همه حاضر شدند، و روى فرش نامبرده نشستيم، حضرت على عليه ‏السلام هم در آن جا بود،

?رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه‏ السلام فرمود: به باد فرمان بده تا سرنشينان اين فرش را سير دهد. حضرت على عليه ‏السلام به باد فرمود: به اذن پروردگار ما را سير بده، ناگاه مشاهده كرديم كه همه ما در هوا سير مى ‏كنيم.

?پس از پيمودن مسافتى در فضاى بسيار وسيع كه وصفش را جز خدا نمى ‏داند، حضرت على عليه ‏السلام به باد امر فرمود كه ما را فرود آورد، وقتى كه بر زمين قرار گرفتيم، آن حضرت فرمود: آيا مى‏ دانيد اين‏جا كجاست؟ گفتيم: خدا و رسول او و وصى او بهتر مى ‏دانند.

?فرمود: اين جا غار اصحاب كهف است اى اصحاب رسول خدا! سلام بر اصحاب كهف كنيد، به ترتيب اول ابوبكر بعد عمر، بعد طلحه و زبير و…سلام كردند جوابى شنيده نشد، من و عبدالرحمن سلام كرديم و من گفتم: من اَنَس نوكر در خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستم، جوابى نشنيديم.

?در آخر حضرت على عليه ‏السلام بر آنان سلام كرد بى درنگ ندايى شنيديم كه جواب سلام آن حضرت را دادند. آن جناب فرمود: اى اصحاب كهف! چرا جواب سلام اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نداديد؟ گفتند: اى خليفه رسول خدا! ما جوانانى هستيم كه به خداى يكتا ايمان آورده ‏ايم، خداوند ما را هدايت نموده است، ما از ناحيه خداوند مجاز نيستيم جواب سلام كسى بدهيم، مگر آن كه پيامبر يا وصى او باشد و شما وصى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم هستيد.

?حضرت على عليه ‏السلام به ما رو كرد و فرمود: سخن اصحاب كهف را شنيديد؟ گفتم: آرى. فرمود: در جاى خود قرار گيريد، روى فرش قرار گرفتيم، به باد فرمان داد، در فضاى بى كران سير كرديم.

?هنگام غروب آفتاب به باد فرمود: ما را فرودبياور، در زمينى كه زعفرانى رنگ بود فرود آمديم كه در آن جا هيچگونه مخلوق و آب و گياهى نبود. گفتم: اى اميرمؤمنان هنگام نماز است، براى وضو آب نيست، آن جناب پاى مبارك خود را بر زمين زد، چشمه آبى پديد آمد و از آب آن چشمه وضو ساختيم، فرمود: اگر شتاب نمى‏ كرديد آب بهشتى براى وضوى ما حاضر مى‏ شد. سپس نماز را خوانديم و تا نصف شب در آن جا بوديم، حضرت على عليه‏ السلام همچنان مشغول نماز بود، پس از فراغت از نماز فرمود: در جاى خود قرار گيريد، تا به نماز صبح پيامبر برسيم به باد فرمود: حركت كن، پس از حركت ناگاه ديديم در مسجد پيامبرهستيم، نماز را با پيامبر خوانديم.

?آن حضرت پس از نماز رو به من كرد و فرمود: اى انس ماجراى شما را من بيان كنم يا شما بيان كنيد عرض كردم: شما بفرماييد آن حضرت تمام ماجرا را از اول تا آخر بى كم و كاست بيان كرد، كه گويى همراه ما بوده است.


 

قسمت هفتم

?مكافات كتمان حق‏

 

?انس كه با اين گفتار خود شاگردان را غرق در حيرت كرده بود، و شاگردان سراسر گوش شده بودند و با تمام وجود داستان اين حادثه عجيب را مى ‏شنيدند،گفت: … شاگردان من! پيامبر رو به من كرد و گفت: اى اَنَس روزى خواهد آمد كه على عليه ‏السلام (براى محكوم نمودن رقباى خود) از تو شهادت و گواهى مى‏ خواهد، آيا در آن وقت شهادت خواهى داد؟!

?گفتم: البته و صد البته!

?اين ماجرا در همين جا متوقف شد، خاطره عجيب و شگفت ‏آورش همواره در ياد من بود، تا اين كه ماجراى جانسوز رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و خلافت ابوبكر پيش آمد، موضوع خلافت ابوبكر به دستيارى يارانش تحقق يافت تا روزى كه حضرت على عليه‏ السلام مردم را به حضور ابوبكر آورد و درباره خلافت سخن به ميان آمد، حضرت على عليه ‏السلام در حضور ابوبكر و مردم رو به من كرد و فرمود: اى اَنَس ديدنى ‏هاى خود را راجع به آن فرش و سير كردن و سلام اصحاب كهف و سفارش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بگو.

?اوضاع و احوال طورى بود كه اگر مشهودات خود را مى ‏گفتم، دنياى من وخيم مى‏ شد و به شخصيت ظاهريم لطمه مى ‏خورد.

?به همین دلیل گفتم: بر اثر پيرى، حافظه‏ ام را از دست داده ‏ام و آن و اقعه را فراموش كرده ‏ام.

?فرمود: مگر پيامبر از تو تعهد نگرفت كه هر وقت من از تو شهادت بخواهم كتمان نكنى، چگونه وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را از ياد برده‏ اى؟!

?آن گاه على عليه‏ السلام (كه مى‏ دانست اَنَس در اين موقعيت حساس براى آباد كردن دنياى خود اين خيانت ناجوانمردانه را كرده و پاى روى وجدان خود و خرد خود گذاشته است، طاقتش طاق شد) با دلى پرسوز متوجه خداوند شده و عرض كرد: خداوندا! علامت بيمارى برص را در چهره اين شخص ظاهر كن! (تا علامت و نشانه خيانتش در چهره‏ اش باشد) ديده‏ گانش را نابينا كن، و درد شكم را بر او مسلط فرما.

?از آن مجلس كه بيرون آمدم، تا حال به اين سه بيمارى مبتلا هستم، اين بود قصه من و داستان برصى كه در من هست و شما از آن پرسيديد. گويند تا پايان عمر اين سه بيمارى از وجود انس برطرف نشد.(نورالثقلين، ج ۳، ص ۴۲۰، تفسير جامع، ج ۴، ص ۱۸۱)


 

قسمت هشتم وپایانی

اصحاب كهف از ياران امام زمان (عج)

?هنگامى كه حضرت ولى عصر امام مهدى (عج) ظهور مى ‏كند، يك گروه از كسانى كه رجعت مى ‏كنند و به ياران آن حضرت مى ‏پيوندند، اصحاب كهف هستند، چنان كه امام صادق عليه‏ السلام فرمود: از پشت كوفه (نجف اشرف) بيست و هفت نفر ظاهر شده و به امام مهدى (عج) مى ‏پيوندند، اين بيست و هفت نفر عبارتند از:

?پانزده نفر از قوم مخصوص وهدايت يافته موسى عليه‏ السلام، هفت نفر از اصحاب كهف، يوشع بن نون (وصى موسى)، ابودُجانه انصارى، مقداد، سلمان (از ياران پيامبر) و مالك اشتر، و اين ۲۷ نفر در پيشگاه آن حضرت به عنوان ياران مخصوص و فرماندهان، در قيام امام عصر (عج) حضور دارند.(بحار، ج ۵۳، ص ۹۰ و ۹۱)

?اين تابلو نيز ما را با ويژگى‏ هاى منتظران حقيقى و ياران راستين امام عصر (عج) آشنا مى‏ سازد، كه آن‏ها بايد همانند اصحاب كهف، جوانمردان آزاده و خودساخته و دلباخته خدا باشند، و به خاطر خداپرستى و طاغوت‏ زدايى از زندگى مادى، دل ببرند، و به سوى خدا بپيوندند.

?پـایـان داستان اصحاب کهف

?مجمع النورقرآن کریم کاشان
? وبسایت:
Www.majma-alnoor.ir
?تلگرام:
https://t.me/joinchat/B9FGpz-U_7DqfXyXcwUS3Q

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

© تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت نزد "مجمع النور قرآن کریم کاشان" می باشد.